یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود...خدا شهری داشت که ساکنین اونجا همه بچه بودن ..
زندگی مردم اون شهر زیبا بود...گوش بده..همش دنبال بازی بودن و برای خندیدن منتظر علت نبودن..
یکی گفت بریم بازی..بقیه گفتن باشه چه بازی ؟گرگم به هوا..؟قائم موشک؟اتل متل ؟باشه بریم گرگم به هوا..جالب بود توی ده بیست سی چهل خدا خدا میکردن که گرگ نشن..
یکی میخواست نقاشی بکشه دوست داشت خونه اش نارنجی باشه پرنده هاش صورتی و گلها ابی باشن خونه اش ساده بود یک مربع کشید ویک مثلث شد سقف خونه...و دودکشی که دود ازش بلند میشد ...در خونش باز بود و لب هر پنجره یک گلدون...
یکی گفت عروسکت و میدی باهاش بازی کنم ...گفت بیا مال تو
یکی گفت باهات قهرم چرا ماشینم و شکوندی گفت ببخشید حواسم نبود..بیا اشتی کنیم بریم بازی... به چشماش نگاه کرد و خندید ودستش گرفت و گفت بریم
اما ناگهان یک روز بچه ها تصمیم گرفتن بزرگ بشن..
بزرگ شدن
یکی بود یکی نبود..خدا کجا بود؟...همه تو شهر خداشدن
میگفتن این چه زندگیه...چیش خنده داره ...مگه ما عقلمون کمه که دلنون الکی خوش کنیم
میگفت بیا فلانی و بازیش بدیم اینم نقشش ...گفت تو چرا باید نقشه بکشی من هستم گفت من میخوام گرگه این بازی باشم داوطلبم (دیگه به ده بیست سی چهل احتیاجی نبود)
یکی نقاشی کشید با مداد سیاه یک سری مکعب مستطیل کشید و تو هر کدوم صدتا دویستا مکعب این شد خونه همشون ایفون تصویری داره که اگه دلشون خواست طرف و ببینن و راه ندن با مداد سیاه خیابون کشید و خط مترو..بعد گفت جناب رییس اینم از نقشه شهر ،امادست !
یکی گفت من گشنم غذات و نریز دور بده من بخورم واست کفشت و واکس میزنم گفت برو دنبال کارت بدبخت ...کفشام چرم اصله مارکه
گفت تغصیر تو بود که من بدبخت شدم درغگو حیف من ....گفت خائن تهمت نزن خودت شروع کردی ...به در نگاهی کرد وگفت یا جای من اینجاست یا تو..
قضاوت با تو...
عناوین یادداشتهای وبلاگ
نویسندگان وبلاگ -گروهی
موسیقی